داستانهاي كوتاه وپرمعنا

ساخت وبلاگ
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!@manbardelnshinگفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیمپیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیمکه خیلی عالی بود .فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید https://telegram.me/shortstorys داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 312 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

یکی از آن افراد شاهرخ ضرغام بود. شاهرخ مثل بسیاری از جوان های قبل از انقلاب، چون بستر فساد برایشان فراهم بود، فاسد شده بود. اهل شراب و فساد بود. در کاباره کار می کرد. تمام بدنش پر خالکوبی بود.اما به مقدسات احترام می گذاشت. در ماه محرم و صفر و ماه رمضان لب به شراب نمی زد. عاشق امام حسین (علیه‌السلام) و مراجع تقلید و سادات بود. همین مسائل باعث شد که بعد از انقلاب عوض شود. به جبهه رفت. چون بدنش پر از خالکوبی بود گفت: «خدایا اول پاکش کن بعد خاکش کن».همین طور هم شد. بدنش پودر شد و هیچ اثری از او باقی نماند  به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید https://telegram.me/shortstorys داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 274 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

و برادر مادر پیر و بيماري داشتند . با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .همان شب فرشته ای را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت خدا  تو را بخشيدم برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ... داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم!از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!!این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد: شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد. اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم! به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید https://telegram.me/shortstorys داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می‌آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند. گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می‌ایستاد و منتظر می‌ماند تا کسی غذا و صدقه‌ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه‌ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایشان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده؛ زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه‌ات را قبول کند. @shohada او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول می‌کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده، گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگش داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 221 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزندخیلی او را صدا می زنداما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شودبه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازدتا بلکه کارگر بالا را نگاه کندکارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شودبار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذاردبار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کنددر این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگویداین داستان همان داستان زندگی انسان است@shohadaخدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسیداما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اندبه خداوند روی می آوریمبنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید https: داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 206 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

روزي رندی خطايي مرتکب ميشودو او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند .حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کنداما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويداگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم .رند هم قبول مي کندو ماموران حاکم رهايش مي کنند .عده اي به رند مي گويندمرد حسابي آخر تو چگونه مي توانيبه يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟رند مي فرمايد :انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم .پس همیشه امیدوار باشید. به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید https://telegram.me/shortstorys داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 197 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ بزرگ مرا صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم...." داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 231 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...عفونت از این جا بالاتر نرفته!لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا ا داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 257 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08

روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند. ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است! به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید https://telegram.me/shortstorys داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 228 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 9:08